چندپارتی(وقتی حسودی میکنه و...)پارت2{آخر}
#فیک
#استری_کیدز
چندپارتی(وقتی حسودی میکنه و...)پارت2{آخر}
سیخونک آرومی به پشتش زدی که باعث شد نگاهشو به تو بده،با لبخندی تظاهری لب زدی.
+آبروی منو نبر...چرا یجوری حرف میزنی انگار نوکر باباته؟
هیون درجواب فقط سکوت کرد و مجددا نگاهشو به سوجون داد و باپر رویی تمام لبهاشو ازهم فاصله داد.
-ظاهرا همسر بنده اونقدری که از دیدن تو ذوق کرده اگر من میمردم و زنده میشدم انقدر ذوق نمیکرد...پس تنهاتون میزارم
تعظیم کوتاهی کرد و از کنارت رد شدی و مجددا به پایین سند رفت،روی صندلی سابقش نشست و لم داد.نفستو با حرص بیرون دادی و نگاهتو روی چهره دوستت که متعجب شده بود فیکس کردی.
×ا/ت من کار اشتباهی کردم؟
+نه چطور؟
×آخه شوهرت انگار یجوری بود
+اوه نه بابا اون فقط یخورده خسته ست منظوری نداشت
سرشو به نشانه تایید تکون داد و روی سطح سند نشست،توهم کنارش نشستی.شروع کردین به صحبت درباره دوران دانشگاه و لحظه های خنده دارتون،طولی نکشید که صدای خنده های شما درتمام فضای سالن پیچید،خنده های از ته دل.خیلی گرم گرفته بودین و متوجه گذر زمان نبودین
،گذرزمانی که هرلحظه هیونجین رو به تنبیه کردنت وادار میکرد،از دور تماشاتون میکرد و کارهاتو توی دفترچه ذهنش مینوشت و حفظ میکرد.صبرش به پایان رسیده بود و بدون اینکه کاری چیزی بگه به سرعت از سند بالا امد و به طرف شما دو نفر قدم برداشت؛بازوت رو محکم بین
چنگالاش گرفت و از روی زمین بلندت کرد،لحنش خرد کننده و تحقیرآمیز بود.
-ببخشید میتونم همسرمو ازتون قرض بگیرم؟
+هیونجیـ...
با قرار گرفتن دستش رو دهنت ادامه حرفت رو قورت دادی،بازوت رو محکم تر گرفت و تورو به طرف خروجی سالن کشوند؛سعی کردی ازش جدابشی ولی بی فایده بود فقط حصار دور بازوت محکم تر میشد.محکم به دستش زدی و بالحنی ناراحت لب زدی.
+داری چیکار میکنی آبرومو بردی...چند دقیقه دیگه اجرای منه
-اجرا بی اجرا
+چـ..چی؟
سرجاش ایستاد و صورتشو نزدیک گوشت آورد؛برخورد نفس های داغش با پوست گوشت رو احساس میکردی.با لحنی جدی لب زد.
-از خط قرمزا رد شدی...باید ادب بشی ا/ت
+اما...این غیر منطقیه
-منطقی بودنش رو روی تخت بهت ثابت میکنم
#استری_کیدز
چندپارتی(وقتی حسودی میکنه و...)پارت2{آخر}
سیخونک آرومی به پشتش زدی که باعث شد نگاهشو به تو بده،با لبخندی تظاهری لب زدی.
+آبروی منو نبر...چرا یجوری حرف میزنی انگار نوکر باباته؟
هیون درجواب فقط سکوت کرد و مجددا نگاهشو به سوجون داد و باپر رویی تمام لبهاشو ازهم فاصله داد.
-ظاهرا همسر بنده اونقدری که از دیدن تو ذوق کرده اگر من میمردم و زنده میشدم انقدر ذوق نمیکرد...پس تنهاتون میزارم
تعظیم کوتاهی کرد و از کنارت رد شدی و مجددا به پایین سند رفت،روی صندلی سابقش نشست و لم داد.نفستو با حرص بیرون دادی و نگاهتو روی چهره دوستت که متعجب شده بود فیکس کردی.
×ا/ت من کار اشتباهی کردم؟
+نه چطور؟
×آخه شوهرت انگار یجوری بود
+اوه نه بابا اون فقط یخورده خسته ست منظوری نداشت
سرشو به نشانه تایید تکون داد و روی سطح سند نشست،توهم کنارش نشستی.شروع کردین به صحبت درباره دوران دانشگاه و لحظه های خنده دارتون،طولی نکشید که صدای خنده های شما درتمام فضای سالن پیچید،خنده های از ته دل.خیلی گرم گرفته بودین و متوجه گذر زمان نبودین
،گذرزمانی که هرلحظه هیونجین رو به تنبیه کردنت وادار میکرد،از دور تماشاتون میکرد و کارهاتو توی دفترچه ذهنش مینوشت و حفظ میکرد.صبرش به پایان رسیده بود و بدون اینکه کاری چیزی بگه به سرعت از سند بالا امد و به طرف شما دو نفر قدم برداشت؛بازوت رو محکم بین
چنگالاش گرفت و از روی زمین بلندت کرد،لحنش خرد کننده و تحقیرآمیز بود.
-ببخشید میتونم همسرمو ازتون قرض بگیرم؟
+هیونجیـ...
با قرار گرفتن دستش رو دهنت ادامه حرفت رو قورت دادی،بازوت رو محکم تر گرفت و تورو به طرف خروجی سالن کشوند؛سعی کردی ازش جدابشی ولی بی فایده بود فقط حصار دور بازوت محکم تر میشد.محکم به دستش زدی و بالحنی ناراحت لب زدی.
+داری چیکار میکنی آبرومو بردی...چند دقیقه دیگه اجرای منه
-اجرا بی اجرا
+چـ..چی؟
سرجاش ایستاد و صورتشو نزدیک گوشت آورد؛برخورد نفس های داغش با پوست گوشت رو احساس میکردی.با لحنی جدی لب زد.
-از خط قرمزا رد شدی...باید ادب بشی ا/ت
+اما...این غیر منطقیه
-منطقی بودنش رو روی تخت بهت ثابت میکنم
- ۵.۲k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط